نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

اين واقعه در زماني اتفاق افتاده است که رشته کوه هاي آند جايگاه خدايان بود و به نام آنان خوانده مي شد.
اينتي ايلاپا(1)، خدايي که در آسمان با فلاخن خود بازي مي کرد و رعد و برق بر مي انگيخت، ستيغ بلندترين کوه ها را جايگاه خود قرار داده بود و ساراماما(2)، مادر ذرت، در همسايگي او نشيمن گرفته بود و همنشين او بود، «کوئيلا»(3)، يعني ماه، نيز با بعضي از ستارگان، که سرخپوستان چون مادر گرامي شان مي شمارند، اندکي دورتر از آن دو جاي گرفته بود.
در دشتي که آتشفشان خميده اش کرده بود و اينتي ايلاپا، گه گاه، به جست و جوي آتش به پاي کوه مي آمد، مردي جوان به نام رياکو(4)، مي خواست گله ي لاماهاي خود را به چرا ببرد که ناگهان ديد حيوان ها نگران و پريشان شده اند، سر به سوي شبان خود نموده اند، ناله مي کنند و نمي خواهند قدم از قدم بردارند و پيشتر بروند.
رياکو نيز از ديدن نگراني و پريشاني لاماها نگران گشت، زيرا او از صبح زود ديده بود که آتشفشان دود مي کند و سراسر دشت گرداگرد آن را ابري از خاکستر فراگرفته است. با اين همه رياکو نتوانست به آنچه داشت در نزديکي او روي مي داد، بينديشد؛ زيرا ناگهان زمين به لرزه افتاد و از هر سو فرياد ترس و وحشت برخاست.
رياکو زانو بر زمين زد و زير لب گفت: «اي اينتي گرامي، به قدرت خود فرزندت را به خانه برگردان!»
ليکن کوه آغاز به آتشفشاني کرد و زمين دوباره با سرو صدايي هراس انگيز لرزيد. روستائيان هراسان از خانه هاي خود ديوانه وار بيرون مي دويدند و فرياد مي زدند:
- اي اينتي ايلاپا، ماپيشکشي ها تقديمت مي کنيم و هر چه بخواهي به تو مي دهيم.
بعضي وعده مي کردند که پرهاي مرغ مگس خوار به او تقديم کنند، بعضي مي گفتند نوشابه و همه ي طلاهاي خود را به وي خواهند بخشيد و آنان که دست و دلبازتر بودند نذر مي کردند که گله هاي لاماي خود را در راه او قربان کنند. ليکن رياکو، که از ترس و وحشت بر جاي خود ميخکوب شده بود و نمي توانست قدم از قدم بردارد، به فکر نامزدش بود که از خانه بيرون آمده بود و مي خواست براي مادر بيمار خود کوئينوا(5) ببرد.
در اين دم زمين در برابر مرد جوان دهان باز کرد و گله ي لاماهاي او را به کام خود کشيد.
جوان بهت زده و منگ چشم به مغاکي دوخته بود که دار و ندارش در آن فرو رفته و ناپديد شده بود. ناگهان ديد موج هايي از گدازه، که گرمايي وحشتناک از آن بيرون مي زد، در نزديکي او حرکت مي کند.
آينا(6) در آن سوي شط سوزان بود و رياکو باخود مي انديشيد که شايد او مرده باشد. روستاييان فرار مي کردند و به او تنه مي زدند و فرياد مي کردند:
- واي به حال ما! بدبخت و بيچاره شديم! به اينتي ايلاپا نوشيدني نداديم، حالا خدا خشمگين است و سهم خود را مي خواهد.
رياکو نمي دانست در مرگ نامزدش گريه بکند و يا در نابودي گله ي لاماهاي خود،که شايد در دل خاک به نامزد جوانش پيوسته بودند؛ زيرا مادر آينا در نزديکي کوهي که آتش اينتي ايلاپا از آن بيرون جسته بود، خانه داشت. ليکن اکنون وقت انديشيدن نبود، وقت عمل و اقدام بود. در اطراف چوپان جوان خانه ها با سرو صداي بسيار فرو مي ريختند و اوچون دخترک خردسالي مي گريست. بيهوده با نگاه به دنبال آينا مي گشت که از يک سو مغاکي که در برابر او دهان گشوده بود و از سوي ديگر شطي از گدازه ميانشان فاصله انداخته بود و هيچ راهي نبود تا او خود را به وي برساند و کمکش کند.
ناگهان يکي از لاماهاي چوپان جوان، که در شکاف زمين افتاده بود، پديدار شد. حيوان به صورت معجزه آسايي به روي زمين آمد، به طرف صاحب خود دويد و به دامن او پناهنده شد.
رياکو لاما را بغل کرد و گفت: «آه، لاماي محبوب و ملوسم، تو هستي؟»
لاما، که رياکو او را ميه تي(7) مي ناميد، زيباترين لاماي گله اش بود. چوپان در آخرين مراسم تقديم هدايا او را به خداوندگار اينتي بخشيده بود و از اين روي او را بي نهايت دوست مي داشت.چوپان دوباره به لاما گفت:
- اي لاماي عزيز، بگو بدانم آينا کجاست؟ مي تواني مرا به نزد او ببري؟ کمکم کن، مي بيني چه غم بزرگي بر دلم نشسته است؟
لاما تکان خورد و رياکو او را بر زمين نهاد. حيوان دامن پانچو(8) اي صاحب خود را گرفت و کشيد. رياکو فوراً منظور او را فهميد و به دنبالش رفت. آن دو با هم از شط گدازه گذشتند و رفتند و رفتند تا به قله ي سنگلاخي رسيدند. آن جا چون سکويي بود که آن دو مي توانستند از روي آن به طرف ديگر جاده، که در برابرشان قرار داشت، بپرند و اين همان راهي بود که آينا هر روز در پيش مي گرفت.
روي کوه، که ديگر نمي لرزيد، لاما دم به دم مي ايستاد و بو مي کشيد مثل اين بود که مي خواهد بوي گمشده ي گرامي خود را بشنود. سرانجام خود را در برابر غار قرباني يافتند. و رياکو ناگهان فريادي از حيرت و تعجب کشيد زيرا آينا در آن جا بود. بيهوش ليکن زنده و از سقف آويزان بود.
جوان خود را شتابان به نامزدش رسانيد و او را از آن جاي خطرناک رهايي بخشيد. آينا نجات يافت و رياکو که دلش سرشار از شادماني بود خدا را سپاس گزارد که دختر جوان را از مرگ نجات داده بود.
در اين دم خشم اينتي ايلاپا فرو نشست و آتشفشان پس از آخرين آتشفشاني خود خاموش گشت و خداي آتشفشان در دل کوه به خوابي ژرف فرو رفت.
در دهکده ي اينتي ايلاپا داستان رياکو و لاماي او، که نامزد محبوب او را پيدا کرده بود، مدت ها نقل محافل و مجالس بود.

پي‌نوشت‌ها:

1.lnti lIlapa.
2. Sara Mama.
3. Quilla.
4. Riaco.
5. Quinua برنج کوهستان.
6. Ayna .
7. Miety.
8. پانچو (Poncho) بالا پوش خاص سرخپوستان آمريکايي که به پتو شباهت دارد و وسط آن سوراخي دارد که از سر رد مي شود.- م.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.